هفت سالم بود مامانم جای یاد دادن الفبای فارسی بهم انگلیسی یاد می داد, اخه خودش معلم کلاس اول بود. یادمه رو کتاب عکس یه بچه بود که داشت با شنها بازی می کرد. بزرگتر هم که شدم , همش بهم می گفت که بیا بهت آشپزی یاد بدم شاید رفتی شهر غریب به دردت خورد.
وقتی هم که من تهران دانشگاه قبول شدم هی خودشو سرزنش میکرد که چرا هی میگفته شهر غریب. یادمه وقتی از فرودگاه بهش زنگ زدم که بگم من تا چند ساعت دیگه دارم می رم , با تعجب باورش نشد و ازم پرسید واقعا می خوای بری و فکر کنم هنوزم باورش نشده.
وقتی هم که من تهران دانشگاه قبول شدم هی خودشو سرزنش میکرد که چرا هی میگفته شهر غریب. یادمه وقتی از فرودگاه بهش زنگ زدم که بگم من تا چند ساعت دیگه دارم می رم , با تعجب باورش نشد و ازم پرسید واقعا می خوای بری و فکر کنم هنوزم باورش نشده.
2 comments:
حالا خودت باورت شده یا نه ؟
khodamam hanooz bavaran nemishe
ارسال یک نظر